مردی با کمک همسرش یک دکه ساندویچ فروشی داشت و غذای با کیفیت خانگی به مشتری هایش می داد. او هر روز در کنار دکه می ایستاد و مردم را برای خرید ساندویچ های خانگی و خوشمزه دعوت می کرد. یک تابلو هم جلو دکه آویزان کرده بود که انواع غذا و محتویات آن را توضیح می داد. کار و بارشان خوب بود و فروش بالایی داشتند. کم کم دکه را تبدیل به رستوران کردند.

روزی پسر این مرد که در پایتخت به دانشگاه می رفت و رشته تحصیلی او اقتصاد بود پیش پدر و مادرش آمد. موقع رفتن به پدرش گفت: پدر جان، وضع اقتصادی کشور خیلی خوب نیست و کارشناسان پیش بینی می کنند که یک رکود تورمی در پیش است، باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد چون پسرش دانشجو است و به اخبار گوش می کند، پس حتماً آنچه را که می گوید صحیح است. بنابراین از روز بعد، نان و گوشت کمتری سفارش داد و تابلوی جلو مغازه را پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ظرف یک ماه شدیداً کاهش پیدا کرد.

او تلفنی به فرزند خود گفت: پسر جان حق با تو بود. همان کسادی که پیش بینی کردی اتفاق افتاده!