فیلبان ها برای کنترل فیل ها، آنها را از زمان تولد با طناب به درختی می بندند. فیل ابتدا سعی می کند که خود را رها کند ولی از آنجا که به اندازه کافی قوی نیست نمیتواند طناب را پاره نماید. پس از مدتی سعی کردن و عدم موفقیت، فیل جوان ناتوانی خود را باور می کند و حتی زمانی که به اندازه کافی بزرگ و قدرتمند شود و بتواند به آسانی طناب را پاره کند، دیگر سعی نمیکند خودش را رها نماید، چون درماندگی را آموخته و باور کرده. حتی زمانی که پای او را با یک طناب نازک ببندند، هیچ سعی برای آزاد شدن نمی کند. به این پدیده ذهنی، درماندگی آموخته شده می گویند.
بررسی رفتار عاطفی حیوانات و یافتن تشابه آن با عواطف انسانی، همواره یکی از موضوعات مورد توجه روانشناسان بوده است. حدود سی سال قبل، دکتر مارتین سلیگمن روانشناس آمریکایی، با توجه به رفتار حیوانات، پدیده ای روانشناختی را با نام «درماندگی آموخته شده» کشف نمود. جرقه این نظریه هنگامی به ذهن سلیگمن جوان رسید که پدرش در وضعیتی نه چندان مناسب بود. پدر او در دوران بحران اقتصادی آمریکا، با اینکه دارای مدرک کارشناسی ارشد و فارغ التحصیل یکی از دانشگاههای معتبر بود، این توانایی را در خود نمیدید که به دانشگاه برود و تدریس کند و از بیکاری و بی پولی نجات پیدا کند.
این نظریه هنگامی در ذهن سلیگمن قوی تر شد که به دانشگاه پنسیلوانیا رفت. در آزمایشگاه این دانشگاه، بر روی تعدادی سگ، آزمایشی در مورد نظریه شرطی سازی پاولوف انجام میشد. در این آزمایش سگی را داخل یک قفس که با یک مانع کوتاه به دو قسمت تقسیم شده بود قرار می دادند. بعد از مدتی از طریق کف فلزی قفس، به سگ شوک الکتریکی ملایمی وارد می کردند که سگ را آزار می داد. سگ خیلی زود یاد می گرفت که به قسمت دوم قفس بپرد و از شر شوک راحت شود. بعد از مدتی سگ وقتی به قسمت دوم می پرید، در آن قسمت هم به سگ شوک وارد می شد. اینبار یک دکمه قرمز در قسمت دوم قفس نصب شده بود که سگ با فشار دادن آن، شوک را قطع می کرد و از آسیب در امان می ماند. این آزمایش تا این مرحله، در جهت اثبات نظریه شرطی شدن پاولوف بود. یکبار سلیگمن تصمیم گرفت دکمه قرمز را هم از کار بیندازد و عکس العمل سگ را بررسی کند. او با کمال تعجب دید سگ بعد از مدتی تلاش، نا امید می شود و به شرایط آزار دهنده تن می دهد و بعد از چندین بار سعی، انگیزه پاسخ دادن به عوامل نجات دهنده خود را از دست می دهد و جای آن را افسردگی و اضطراب می گیرد. این آزمایش چندین بار با سگ های متفاوت تکرار شد و همیشه به یک نتیجه رسید. او با دیدن نتایج این آزمایش و کشف مشابهت آن با رفتار پدرش، نظریه «درماندگی آموخته شده» را پایه ریزی کرد.
بعد ها مارتین سلیگمن این نظریه را به این صورت بسط داد: در برخی از موقعیتهای دردآور و دشوار که فرد در معرض شرایط منفی طولانی مدت قرار می گیرد، کم کم معتقد می شود هیچ راه خلاصی ندارد و وارد شرایط «درماندگی آموخته شده» می شود و دیگر هیچ تلاشی برای خلاصی خود نشان نمیدهد. سپس این حالت را به تمام موقعیتهای زندگی خود تعمیم میدهد. در واقع فرد با خود میگوید: تلاشهای قبلی من ناکام بود، پس حتماً تلاشهای بعدی من هم ناکام خواهد ماند! در نتیجه احساس می کند قدرت کنترل کردن سرنوشت خودش را ندارد. سلیگمن این نظریه را به افراد افسرده نیز تسری داد و مطرح کرد، بیتفاوتی و منفعل بودن افراد افسرده، نتیجه «درماندگی آموخته شده» آنها است. البته مطالعات بعدی او نشان داد، این موضوع شامل همه افراد نمیشود. چندان که افراد موفق حتی بعد از بارها ناکامی، تسلیم شرایط نمی شوند و شانس خود را مجدداً امتحان می کنند. نتایج تحقیقات او نشان داد حدود یک سوم انسانها، تسلیم پدیده «درماندگی آموخته شده» نمیشوند. بنابراین «درماندگی آموخته شده» ، اگرچه بسیار نیرومند و بازدارنده است، اما مبارزه با آن امکان پذیر است.
شاید در ابتدا چندان واضح به نظر نیاید که بسیاری از مشکلات اجتماعی، ناشی از «درماندگی آموخته شده» است. اعتیاد، ترس از شکست، مشکلات روابط بین زوجها، افسردگی، اضطراب، هراس، کمرویی و میل به تنهایی از انواع بیماریهای روانی هستند که معمولاً ناشی از این است که انسان ها وارد مرحله درماندگی آموخته شده می شوند و فکر میکند که دیگر کنترلی بر سرنوشت خود ندارند، درنتیجه خود را تسلیم شرایط می کنند. «درماندگی آموخته شده» اغلب ازکودکی سرچشمه می گیرد. مطالعات ثابت کرده برخی از کودکان بر اساس نوع تربیت خود، می آموزند که باید دوباره تلاش کنند ولی برخی بر اساس عوامل تربیتی، می آموزند که درمانده و منفعل باشند و باور کنند که هیچ کنترلی بر آنچه اتفاق می افتد ندارند. در نتیجه تمایل دارند که به راحتی تسلیم شوند و سرنوشت خود را بپذیرند.
یک دیدگاه بنویسید