اگه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم که زندگی به شکل گریز ناپذیری سخته و این ربطی به جایی که هستی و جوری که زندگی می کنی نداره. من بهش میگم اصل بقای سختی. یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه.

و اگر به تو گفتن قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودن. تو بشنو ولی باور نکن.

حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیدارتا “یا همون بودا” گفت که زندگی رنجه، رنج.

این ها رو نگفتم که نا امیدت کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. می تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می رفتی مثل “رسن” بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون.

یکی از این طناب ها، موسیقیه. اگه تونستی سازی بزن، اگه نتونستی بهش گوش کن. وقتهایی که شادی موسیقی گوش کن و وقتهایی که غمگین بودی بیشتر گوش کن و هرجا که از هرحرکتی عاجز موندی، برقص. رقصیدن بهترین و مفید‌ترین کاریه که می‌تونی برای روحت بکنی. هرجا ریتمی شنیدی که می‌شد باهاش برقصی، خودت رو تکون بده، حتی اگه ریتم چکیدن قطره‌های آب از شیروونی باشه.

راستی اگه صدای خوبی داشتی موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخون، اما اگه صدای خوب نداشتی هم مهم نیست، همیشه توی حموم و زیر دوش می‌تونی برای خودت بخونی.

چیز دیگه‌ای که می‌تونی بخونی کتابه. خوندن بهت کمک می‌کنه زندگی‌های دیگه‌ای رو که هیچ وقت نمی‌تونستی تجربه کنی رو تجربه کنی. فیلم هم همین کار رو توی یک ابعاد دیگه‌ای می‌کنه اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالا‌تر از فیلمه چون قوه تخیلت رو به کار می‌گیره با روندی ذهنی‌تر و عمیق تر.

تا می‌تونی بخون. وسط کتابهات حتماً چند صفحه هم در مورد ستاره‌ها و کهکشان‌ها بخون چون کمکت می‌کنه که ابعاد کائنات رو بهتر درک کنی و یادت نره که توی کل هستی کجا وایسادی. برای همین در گذشته بیشتر فیلسوف‌ها ستاره‌شناس هم بودن. شاید نخوای یا نتونی منجم بشی، ولی همیشه می‌تونی وقتهایی که غمگینی، به آسمون نگاه کنی و ببینی که غم‌هات در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچیکه.

طناب‌های دیگه‌ای هم هست، چیزهایی مثل نقاشی کردن، کاشتن یک درخت، آشپزی با ادویه‌های جدید، سفر کردن و حرکت. ما برای نشستن خلق نشدیم. صندلی یکی از خطرناک‌ترین اختراعات بشریه. به جای نشستن قدم بزن، بدو، شنا کن…

اگر مجبور شدی بشینی، برای خودت همنشین‌هایی پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسون نیست اما اگه دوست خوبی باشی، دیر یا زود چند تا آدم خوب دورت جمع خواهند شد.

دایره دوستات رو فقط به آدم‌ها محدود نکن. تو می‌تونی تقریباً با همه موجودات زنده دنیا دوست باشی، گل‌ها، علف‌ها، ماهی‌ها، پرنده‌ها، حتی با گربه‌ها. حیوون‌ها گاهی حتی از آدم‌ها هم دوستهای بهتری هستن.

توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست، سر رسن رو ول نکن. اما مراقب باش که به طناب های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی موفقیت، آویزون نشی، چون از توی چاه بیرونت نمیاره و بدتر ولت می کنه ته چاه. بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی پیداش کنی، ببافش. آدمهای انگشت شماری طناب بافی رو بلدن. دانشمند ها، کاشفها، مربی ها، کمدین ها و هنرمندها، همه طناب باف هستن. اینها طنابهایی رو می بافن که آدمهای دیگه هم می تونن سرش رو بگیرن و باهاش از توی چاه بیرون بیان.

 اگه ما امروز از سیاه سرفه نمی میریم برای اینه که طنابی رو گرفتیم که لویی پاستور، سالها پیش بافته، سمفونی شماره پنج، طنابیه که بتهوون با نتها به هم پیوند زده، صد سال تنهایی طنابیه که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته.

بیشتر طنابها رو یک روزی کسی که شاید ته چاهی زندونی بوده بافته…

مولانا در دفتر پنجم میگه:

 آه کردم، چون رسن شد آه من / گشت آویزان رسن در چاه من / آن رسن بگرفتم و بیرون شدم / چاق و زفت و فربه و گلگون شدم.

کسی چه می دونه، شاید یک روز، تو هم طناب خودت رو بافتی…