فلسفه غیبت کردن

سقراط به دلیل خرد و درایتش در یونان باستان مورد ستایش بود. روزی یکی از آشنایان سقراط، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط می دانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط گفت: بگذار لحظه ای، آنچه را که قصدگفتنش را داری با سه سوال امتحان کنیم.

آن فیلسوف بزرگ موافقت خود را با آزمون سقراط اعلام کرد.

سقراط گفت: اولین پرسش من در باره حقیقت است. آیا کاملاً مطمئنی آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟

مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنیده ام.

سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبردرست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بررسی کنیم که در مورد خوبی و بدی است، آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟

مردپاسخ داد: نه، برعکس …

سقراط گفت: پس می خواهی خبری ناخوش آیندی را در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی برایم بگویی؟

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد: پرسش سوم من در مورد سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برای من و خودت سودمند است؟

” مرد پاسخ داد: نه ، واقعا…”

سقراط نتیجه گیری کرد: اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند، پس چرا اصلاً آن را به من می گویی؟!!

 

تاجر و روستائی ها

روزی روزگاری در هند، مرد تاجری وارد روستایی شد و اعلام کرد: برای خرید هر میمون ۲۰دلار به آورنده پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر از میمون است، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن آنها کردند. تاجر هم میمون ها را تحویل می گرفت و بابت هرکدام۲۰ دلار پرداخت می کرد. با کم شدن تعداد میمون ها، روستایی ها دست از تلاش کشیدند. مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۳۰ دلار خواهد داد. روستایی ها فعالیت خود را بیشتر کردند و تعداد دیگری میمون آوردند و برای هرکدام ۳۰ دلار دریافت کردند. دیگر حتی یک میمون هم در منطقه پیدا نمی شد. این بار مرد تاجر برای خرید هر میمون ۶۰ دلار پیشنهاد کرد. مردم دیگر هر دو سه روز یکبار یک میمون از راه های دور با خود می آوردند. روزی تاجر اعلام کرد: چون برای کاری مجبور است به شهر برود، نماینده ای از طرف خود به مردم معرفی می نماید وکار جمع آوری میمون ها را به او محول می کند. در غیاب تاجر، نماینده خیانت کار او، به روستایی ها گفت: “این همه میمون را در قفس ببینید! من آنها را به قیمت ۵۰ دلار به شما می فروشم تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به۶۰ دلار به او بفروشید.” روستایی‌ها که وسوسه شده بودند، پول هایی که از فروش میمون بدست آورده بودند، به اضافه بقیه پول هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون ها را خریدند … البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد  تاجر را دید و نماینده او را.

 

انتخاب سخت

در زمان های قدیم، وقتی مردی می خواست وارد خانه خود شود، سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی خانه دید و به آنها گفت: به نظر می رسد شما مسافر و خسته و گرسنه هستید، بفرمائید داخل تا چیزی بخورید و استراحت کنید.
یکی از پیرمردها گفت: ما با هم نمی توانیم وارد یک خانه شویم.

مرد با تعجب پرسید: چرا!؟

دیگری گفت: نام یکی از ما ثروت است و دیگری موفقیت و نام من هم عشق است و با هم در یک خانه نمی گنجیم، حالا شما انتخاب کن کدام یک از ما وارد خانه شما شود.
مرد گفت: پس اجازه بدهید با اهل خانه مشورت کنم. آنگاه وارد خانه شد و جریان را تعریف کرد. زن او گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کن تا خانه مان پر از مال و نعمت شود! مرد مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم، تا همه در کارهایمان موفق باشیم؟
دختر خانه پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.
مرد به زنش گفت ما که عمر خود را کرده ایم، بگذار طبق نظر دخترمان که جوان است رفتار کنیم. پس توافق کردند و از عشق دعوت کردند که وارد خانه شود. مرد به جلو خانه رفت و گفت: ما از عشق دعوت می کنیم که به داخل تشریف بیاورند.
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. مرد با تعجب پرسید: شما که قرار نبود باهم وارد خانه شوید.
عشق گفت: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است، ثروت و موفقیت هم هست.