۱۲ هزار سال از زمانی که بشر کشاورزی را کشف کرد و در روستا ها ساکن شد، می گذرد. در ۱۲ هزار سال گذشته کار بشر این بوده که چشم بر آسمان بدوزد تا ببیند کی بهار می شود و باران می آید، کی زمین آماده کاشت گندم یا سیب زمینی می شود و کی محصولاتش آماده برداشت می شوند. در دوران اجداد ما، به دلیل ریتم یکنواخت زندگی زمان به کندی می گذشت. جهان برای آنها آرام و ثابت بود. آنها همه اطلاعاتی را که برای زندگی لازم داشتند، از پدران خود کسب کرده بودند و همان اطلاعات را به فرزاندان خود می آموختند. فرزندان آنها هم همانطور زندگی می کردند که پدران و پدر بزرگان و اجدادشان زندگی کرده بودند.
برای چنین انسان هایی همه چیز معنی مشخصی داشت، وسعت آسمان معنی مشخص و ثابتی داشت، مرگ معنی تعریف شده و مشخصی داشت، زندگی معنی ساده و مشخصی داشت و در زندگی سئوالات پیچیده ای برایشان مطرح نبود. در نهایت شاید در هر صد سال، چیزهای کوچکی تغییر می کرد. گاهی روش های آبیاری را بهبود می بخشیدند، بعضی وقت ها شیوه های جدید داد وستد ابداع می کردند، گاهی شکل سر کلنگ و بیل خود را عوض می کردند تا سنگ را بهتر بشکند و زمین را بهتر بشکافد. دوباره صد سال طول می کشید تا شکل همین سر کلنگ و بیل، یکبار دیگر کمی عوض شود. خلاصه اینطور نبود که پدر نفهمد پسرش چکار می کند. اجداد همه ما، نسل اندر نسل در هرجایی که بودند، همان کاری را می کردند که نسل های قبل انجام می دادند.
اما اگر امروز جد مرحوم بشر سر از گور بیرون بیاورد و ببیند ما چه کار می کنیم و چه طور فکر می کنیم، اگر لامپ برق، اتومبیل، موبایل و اینترنت را ببیند، احتمالاً دوباره سکته خواهد کرد و برمی گردد به سرای باقی.
از حدود ۷۰۰ سال قبل یک تحول اجتماعی بزرگ به عنوان عصر روشنگری از فلورانس ایتالیا آغاز شد و ۳۰۰ سال طول کشید تا به شمال اروپا برسد. فرانسوی ها نام آن را رنسانس یا نوزایی گذاشتند. در این دوره باروت، تلسکوپ، صنعت چاپ، قطب نما و دریانوردی کشف و مورد استفاده قرار گرفت. داوینچی، گالیله، کوپرنیک و دکارت پا به عرصه گذاشتند. با رنسانس بشر به خود جرات داد که پیش فرض ها را کنار بگذارد و سرنوشت و تقدیر را موجب تمام اتفاقات نداند و برای خودش نیز نقشی قائل بشود.
کمی بیش از یک قرن است که تغییرات جهان سرعت گرفته و روز به روز به این سرعت افزوده می شود. این روزها آنقدر همه چیز سریع تغییر می کند که ما دیگر به گرد پای فرزندان مان هم نمی رسیم چه برسد نوه ها و نتیجه ها! حالا جهان آنقدر سریع حرکت می کند که ما از آن جا می مانیم. نه فقط تکنولوژی که فلسفه های جدید زندگی هم بیشمار شده اند. مفاهیم جدیدی به وجود آمده که هر چند سال زاد و ولد می کنند و بشکل تصاعد هندسی افزایش پیدا می کنند. در گذشته چیزی به اسم معنای زندگی به شکل فردی مطرح نبود. چون همه مردم باهم در وسط معنای زندگی بودند. حالا رفتار انسان ها درباره اجتماع، عشق، عقیده، احترام، محبت، خلاصه همه چیز مدام در حال عوض شدن است. حالا ما یک روز خردگرا می شویم یک روز پوچ گرا، یک روز به تئوری جذب می چسبیم و می خواهیم همه چیز را تجربه کنیم، یک روز هم سرشار از نیروی دفع می شویم و می خواهیم همه چیز را رها کنیم. می شود گفت که معنای زندگی را گم کرده ایم. به راستی چه کسی از این سرعت بالای زندگی جا نمی ماند؟
حالا پریشانیم چون نمی دانیم معنای زندگی چیست؟ این ندانستن ما را افسرده کرده. شاید دوران قرنطینه و تعطیلی زندگی باعث شود برای مدتی دوباره مثل اجدادمان زندگی کنیم. رقصی چنین میانه میدان م آرزوست.
یک دیدگاه بنویسید